نامه عاشقانه فوق العاده احساسی :: سوغات بهار :: .

به نام انکه ابر را گریاند تا گل بخندد 


بیاد آنان که دوستشان داریم و نمی دانند

و

آنانی که دوستمان دارند و نمی دانیم.

 

صدای گام های آرام و نفس های سنگینش خبر آمدنش را به گوشم می داد.خورشید دست های ترک خورده را که سرما بی رحمانه دریده بود به کوه

گره می زد و به امید آنکه مرهمی جانش را بشوید سوار بر اسب افق می شد. از چشمان خواب گرفته ستاره می شد فهمید که چندین شب هست که

نخوابیده اند و به زحمت چشمک زنان ایستاده بودند . درختان خود را تکانی می دهند و شانه هایی را که زیر بار سنگین غربت سر به سجده گذاشته

 

 

بود را بلند می کند.و دست های خالی خود را به امید آسمان بالا می گیرد و از زخم هایی که تنه اش را آزرده بود ، گلایه می کرد.گل های محبت چهره

از نقاب خاک آلود خود می شویند و خوشه های گندم دست های همدیگر می گیرند و لباس های طلایی خود را می پوشند و بر جاده انتظار گلیمی از

گلبرگ های پرپر شده می اندازند و گل های شقایق بی آب که با چشمان اشک آلود در انتظارند این جاده را معطر میکنند.همه با چشمانه ملتمسانه گام

هایش را دنبال می کنند.پرستو پشت سرش می دوند.


بهار می آید.با کوله ای نقره ای رنگ که بر دوش می کشد و نسیم که از میان جنگل ها راه طولانی راطی کرده است را بی تاب می کند.بیشتر از این

زغال سیاه رنگ انتظار را بر دلشان نمی کشد و سو غاتی هر کدام را تقدیمشان می کند.لباسی از ابریشم سبز رنگ گه شکوفه های بلورین در آن

می درخشد را به درختان هدیه می کند ، به لب ساحل می رود و از کیسه اش هزاران نامه بیرون آورده و امواج تن ماسه ایی خود را به جلوی

گام هایش می اندازد و نامه ها را گرفته و برای مروارید هایی که در دور دست در انتظار هستند ، می برند ولی این بارهیچ گاه موهای آشفته ساحل

را شانه نمی کنند تا شن های مجسمه ای از رد پای بهار بتراشند.بید مجنون همراه بلبلان آواز می خواندو تن خود را در نسیم رها میکند و عاشقانه

میرقصد.کم کم اطرافش خلوت تر می شود.کنارم نشست و با لبخندی به چشمانش را به چشمانم گره زد.دستش را جلو چشمانم گرفت.دیگر هیچ جایی

را نمی دیدم.وجود از درون خالی می شد. انگار دیگر سایه ام روی زمین سنگینی نمی کرد و در آسمان ها هم قدم ابر ها شده بودم .

 


خرم آن روز کز این منزل ویران بروم / راحت جان طلبم و از پی جانانه بروم

گر چه دانم به جایی نبرد راه غریب / من بهسوی سر آن زلف پریشان بروم

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت / رخت بر بندم تا ملک سلیمان بروم

به جایی رسیدیم که دیگر هیچ ابری به آنجا سرک نکشیده بود و صدای بال های پرنده ایی سکوت آسمان را نشکسته بود ،

بهار به انگشت گوشه ایی

از آسمان را نشانم داد، آنچه را که می دیدم را نمی توانستم باور کنم.فرشته ها بال های خود را گستره بودندو روی بال ها معشوقه ها

به انتظار نشسته بودند

که شاهزاده قلبشان با اسب سفیدبه دنبالشان بیاید.باورش سخت بود. من حق انتخاب داشتم تا یکی از آن ها را برای خود انتخاب کنم.

نگاهم بی اختیار زیر

درخت ها و کنار رود ها و چشمه ها را پرسه می زد تا اینکه در گوشه ای اسیرشد و دست و پای دلم به قل و زنجیر کشیده شد.

در انتخابش هیچ شکی نداشتم

می دانستم بهترین را انتخاب کردم.او نازنینی بود با تمام دیگران تفاوت داشت.گل های نیلوفر لباس زیبا بر تنش کرده بودند و

گل های یاس عطر نگاه سبزش شده

و آسمان وقف صدایش شده بود.فرصتم داشت تمام می شد،بهار دستم را می کشید و به سمت زمین میبرد.

به هر بهانه ای از بهار خواهش می کردم که مرا با خود نبردجدایی از او برایم سخت بود به بهار گفتم :اصلا من باید مراقبش باشم.

او تنهاست ، ستاره ایی حرفم را قطع کرد وگفت:

مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم / هوادار کویش را چو جان خویش دارم

دیگر نتوانستم تحمل کنم.صدای ناله هایم اشک آسمان را در آورد.آخر این چه سوغاتی بود که سهم من شد.

حسرت... . چرا سهم من این است.تا کی باید چشمانم جاده انتظار را با اشک بشوید و ماه که از ناله هاین خسته شده بود گفت :

نگران نباش ، من مراقبش هستم ، دزدانه پرسیدم نامش چیست ؟ آرام در گوشم نام زیبایش را حک کرد .

چشمانم را بستم و مجسمه ای از قامت زیبایش در وسط قلبم ساختم.

خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم / بصورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم

اگر چه در طلبت هم عنان باد شمالم / به گرد سرو خرامان قامت نرسیدم

پاهایم زمین را نوازش کرد فهمیدم که بار دیگر به سرزمین غریبان رسیدم.اما

اگر از این منزل ویران به سوی خانه روم/ دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم

ز این سفر گر به سلامت به وطن بازرسم / نذر کردم که هم از راه به میخانه روم

دستانش را از نگاهم برداشت بلند شد و رفت ، بی اختیار صدایش کردم بدون اینکه دیگر چیزی بگویم برگشت و لبخندی زدو گفت :

بهترین سوغاتی مال توست ولی ... دیگر چیزی نگفت ولی در نگاهش خواندم که امید داشته باش ، در انتظارش چند ورقی را ازدفتر فسرده

عمر ورق بزن .خواهد آمد ، خواهد آمد ...

منتظرت هستم

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم / تا به کی در غم تو ناله ی شبگیر کنم

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود / مگرش هم زسر زلف تو زنجیر کنم

آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات/ در یکی نامه محال است که تحریر کنم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







نویسنده : soheil
بیست تمپ
درباره سایت
تصویر وبلاگ

آرشیو سایت
امکانات

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 553
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 573
بازدید ماه : 1710
بازدید کل : 49299
تعداد مطالب : 1326
تعداد نظرات : 98
تعداد آنلاین : 1



IS

.

20Temp | بیستــ تمپابزار فتوشاپتصاویر وکتوردانلود نرم افزار گرافیکآموزش فتوشاپکاغذ دیواریپوسته و قالبقالب بلاگفا قالب پرشین بلاگقالب میهن بلاگکد و اسکریپت